خدایاپناهم باش
سید مجتبی علوی منش | يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ
می گویند پسری در خانه خیلی شلوغ کاری کرده بود.
وقتی پدر وارد شد،مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت.شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بی ریخت است،همه ی درها هم بسته است،
وقتی پدر شلاق را بالا برد ،پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!
خودش را به سینه ی پدر چسباند.شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
خودش را به سینه ی پدر چسباند.شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی ریخت است به سوی خدا فرار کنید.